منشأ و مولد من به
شهر ماروت بود در زاویه زاهدی. و آن زاهد عیال نداشت، و از خانه مریدی هر روز برای
او یک سله طعام آوردندی، بعضی به کار بردی و باقی برای شام بنهادی. و من مترصد (منتظر) فرصت میبودمی چون او بیرون رفتی چندان که بایستی بخوردمی و باقی سوی موشان دیگر انداخت.
زاهد در ماند، و حیلتها اندیشید، و سله از بالاها آویخت، البته مفید نبود و دست من
از آن کوتاه نتوانست کرد.
تا شبی او را مهمانی
رسید. چون از شام بپرداختند زاهد پرسید که :از کجا میآیی و قصد کجا میداری؟ او مردی
بود جهانگشته و گرم و سرد روزگار چشیده. درآمد و هرچه از اعاجیب عالم پیش چشم داشت
باز میگفت. و زاهد در اثنای مفاوضت او هر ساعت دست بر هم میزد تا موشان را برماند.
میهمان در خشم شد و گفت: سخنی میگویم و تو دست بر هم میزنی! با من مسخرگی میکنی؟
زاهد عذر خواست و گفت: دست زدن من برای رمانیدن موشان است که یکباگری مستولی شدهاند،
هر چه بنهم برفور بخوردند. مهمان پرسید که: همه چیرهاند؟ گفت: یکی از ایشان دلیرتر
است. مهمان گفت: جرأت او را سببی باید. و حکایت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود
که «آخر موجبی هست که این زن کنجد بخته کرده بکنجد با پوست برابر میبفروشد.» زاهد
پرسید: چگونه است آن؟
گفت: شبانگاهی به
فلان شهر در خانه آشنایی فرود آمدم. چون از شام فارغ شدیم برای من جامه خواب راست کردند،
و به نزدیک زن رفت و مفاوضت ایشان میتوانستم شنود، که میان من و ایشان بوریایی حجاب
بود. زن را میگفت که: میخواهم فردا طایفهای را بخوانم و ضیافتی سازم که عزیزی رسیده
است. زن گفت: مردمان را چه میخوانی و در خانه کفاف عیال موجود نه! آخر هرگز از فردا
نخواهی اندیشید و دل تو به فرزندان و اعقاب نخواهد نگریست؟ مرد گفت: اگر توفیق احسان
و مجال انفاقی باشد بدان ندامت شرط نیست، که جمع و ادخار (انبار کردن) نامبارکست، و فرجام آن نامحمود، چنانکه از آنِ گرگ
بُوَد. زن پرسید که: چگونه است آن؟
گفت: آوردهاند که
صیادی روزی شکار رفت و آهوی بیفگند و برگرفت و سوی خانه رفت. در راه خوگی با او دو
چهار شد و حملهای آورد، و مرد تیر بگشاد و بر مقتل خوگ زد، و خوگ هم در آن گرمی زخمی
انداخت. و هر دو بر جای سرد شدند. گرگی گرسنه آنجا رسید، مرد و آهو و خوگ بدید، شاد
شد و به خصب و نعمت ثقت افزود، و با خود گفت: هنگام مراقبت فرصت و روز جمع و ذخیرتست،
چه اگر اهمالی نمایم از حزم و احتیاط دور باشد و به نادانی و غفلت منسوب گردم، و به
مصلحت حالی و مآلی آن نزدیکتر است که امروز این گوشتهای تازه را در کنجی برم و برای
ایام محنت و روزگار مشقت گنجی سازم. و چندان که آغاز خوردن کرد گوشهای کمان بجست،
در گردن گرگ افتاد، و برجای سرد شد.
و این مثل بدان آوردم
تا بدانی که حرص نمودن بر جمع و ادخار نامبارکست و عاقبت وخیم دارد. زن
گفت: الرزق علیالله. راست میگویی. و در خانه قدری کنجد و برنج هست، بامداد طعامی
بسازم و شش هفت کس را از آن لهنهای حاصل آید. هر که را خواهی بخوان. دیگر روز آن کنجد
را بخته کرد، در آفتاب بنهاد و شوی را گفت: مرغان را میران تا این خشک شود، و خود
به کار دیگر پرداخت. مرد را خواب در ربود. سگی بدان دهان دراز کرد. زن بدید، کراهیت
داشت که از آن خوردنی ساختی. به بازار برد و آن را با کنجد با پوست "صاعا به صاع" بفروخت. و من در بازار شاهد
حال بودم. مردی گفت: این زن به موجبی میفروشد کنجد بخته کرده به کنجد با پوست. و مرا
همین بدل میآید که این موش چندین قوت به دلیریی میتواند کرد. تبری طلب تا سوراخ او
بگشایم و بنگرم که او را ذخیرتی و استظهاری هست که به قوت آن اقدام میتواند نمود.
در حال تبر بیاوردند، و من آن ساعت در سوراخ دیگر بودم و این ماجرا میشنودم. و در
سوارخ من هزار دینار بود. ندانستم که کدام کس نهاده بود، لکن بر آن میغلتیدمی و شادی
دل و فرح طبع من از آن میافزود، و هر گاه که از آن یاد میکردمی نشاط در من ظاهر گشتی.
مهمان زمین بشکافت تا به زر رسید، برداشت و زاهد را گفت: بیش آن تعرض نتواند رسید.
من این سخن میشنودم و اثر ضعف و انکسار و دلیل حیرت و انخزال در ذات خویش میدیدم.
و نگذشت، بس روزگاری
که حقارت نفس و انحطاط منزلت خویش در دل موشان بشناختم، و توقیر و احترام و ایجاب و
اکرام معهود، نقصان فاحش پذیرفت، و کار از درجت تبسط به حد تسلط رسید، و تحکمهای بیوجه
در میان آمد، و همان عادت بر سله جستن توقع نمودند، چون دست نداد از متابعت و مشایعت
من اعراض کردند و با یکدیگر گفتند «کار او بود و سخت زود محتاج تعهد ما خواهد شد.»
در جمله به ترک من بگفتند و به دشمنان من پیوستند، و روی به تقریر معایب من آوردند
و در نقص نفس من داستانها ساختند و بیش ذکر من به خوبی بر زبان نراندند.
و مثل مشهور است که
«من قل ماله هان علی اهله». پس با خود گفتم: هر که مال ندارد او را اهل و دوست و یار
نباشد، و اظهار مودت و متانت رای و رزانت رویت بیمال ممکن نگردد، و به حکم این مقدمات
میتوان دانست که هر کلمتی و عبارتی که توانگری
را مدح است درویشی را نکوهش است: اگر درویش دلیر باشد بر حمق حمل افتد، و اگر سخاوت
ورزد به اسراف و تبذیر منسوب شود، و اگر در اظهار حلم کوشد آن را ضعف شمرند، و گر به
وقار گراید کاهل نماید، و اگر زبانآوری و فصاحت نماید بسیارگوی نام کنند، و گر به
مأمن خاموشی گریزد مفحم خوانند و مرگ به همه حال از درویشی و سوال مردمان خوشتر است،
چه دست در دهان اژدها کردن، و از پوز شیر گرسنه لقمه ربودن بر کریم آسانتر از سوال
لئیم و بخیل.
و بسیار باشد که شرم
و مروت از اظهار عجز و احتیاج مانع میآید و فرط اضطرار بر خیانت محرض، تا دست به مال
مردمان دراز کند، اگر چه همه عمر از آن محترز بوده است. و علما گویند «گنگی بهتر از
بیان دروغ، و زفانی اولیتر از فصاحت به فحش، و درویشی نیکوتر از عزم توانگری از کسب
حرام».
و چون زر از سوراخ
برداشتند و زاهد و مهمان قسمت کردند من میدیدم که زاهد در خریطهای ریخت و زیر بالین
بنهاد. طمع در بستم که چیزی از آن باز آرم. مگر بعضی از قوت من به قرار اصل باز شود
و دوستان و بذاذر باز به دوستی و صحبت من میل کنند. چون بخفت قصد آن کردم. مهمان بیدار
بود چوبی بر من زد. از رنج آن پایکشان بازگشتم و بشکم در سوراخ رفتم و توقفی کردم
تا درد بیارامید. آن آز مرا باز برانگیخت و بار دیگر بیرون آمدم. مهمان خود مترصد بود،
چوبی بر تارک من زد چنان که از پای درآمدم و مدهوش بیفتاد. بسیار حیلت بایست تا بسوراخ
باز رفتم و با خود گفتم: و به حقیقت درد آن همه زخمها همه مالهای دنیا بر من مبغض
گردانید، و رنج نفس و ضعف دل من به درجتی رسید که اگر حمل آن بر پشت چرخ نهند چون کوه
بیارامد، و گر سوز آن در کوه افتد چون چرخ بگردد.
و در جمله مرا مقرر
شد که مقدمه همه بلاها و پیشآهنگ همه آفتها طمع است، و کل رنج اهل عالم بدان بینهایت
است، که حرص، ایشان را عنان گرفته، میگرداند، چنان که اشتر ماده را کودک خرد به هر
جانب میکشد و به تجربت میتوان دانست که رضا به قضا و حسن مصابرت در قناعت، اصل توانگری
و عمده سروری است.
گرت نزهت همی باید
به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغ
است و خوان در خوان
و حکما گفتهاند هیچ
علم چون تدبیر راست، و هیچ پرهیزگاری چون باز بودن از کسب حرام، و هیچ حسب چون خوش
خویی، و هیچ توانگری چون قناعت نیست.
نشود شسته جز به بیطمعی
نقشهای گشادنامه عار
باد بیرون کن ز سر
تا جمع گردی بهرآنک[ـه]
خاک را جز باد نتواند
پریشان داشتن