صفحات

۱۴۰۰/۰۱/۰۳

مقدمه‌ مجموعه اشعار نادر نادرپور

نادر نادرپور (زاده‌ی خرداد ۱۳۰۸ - درگذشته ۱۳۷۸) شاعر و نویسنده و مترجم ایرانی است.

کتاب مجموعه اشعار وی شامل دفتر شعرهای اوست که از سال ۱۳۲۶ تا ۱۳۷۴ سروده شده اند: چشم‌ها و دست‌ها (۱۳۳۲ – ۱۳۲۶)، دختر جام (۱۳۳۳ – ۱۳۳۱)، شعر انگور (۱۳۳۵ – ۱۳۳۴)، سرمه خورشید (۱۳۳۸ – ۱۳۳۶)، گیاه و سنگ نه، آتش (۱۳۴۴ – ۱۳۳۹)، از آسمان تا ریسمان (۱۳۴۹ – ۱۳۴۵)، شام بازپسین (۱۳۵۵ – ۱۳۵۰)، صبح دروغین (۱۳۶۰ – ۱۳۵۶)، خون و خاکستر (۱۳۶۷ – ۱۳۶۰)، زمین و زمان (۱۳۷۴ – ۱۳۶۶).

این کتاب با مقدمه‌ی مفصلی به قلم خود شاعر، در مورد شعر نو آغاز می‌گردد. در این مقدمه نادرپور به تفصیل در مورد شعر نو صحبت می‌کند و مدعی است که شعر نو شعر امروز است. «ما می‌گوییم که شعری جز شعر نو در این دوران نیست و آنچه را که تقلید مبتذل از استادان قدیم است "شعر" نباید نامید».

در بخشی از این مقدمه به مقایسه اقتضای زمانی شعر حافظ و مقایسه آن با شعر سعدی و دوره ی زمانی آن می‌پردازد:

«سخن شاعر هر نسل، نه تنها از سخن شاعر نسل پیشین نو تر است بلکه اغلب برای معاصرانش نیز تازگی دارد. کافی است که برای توضیح این مطلب، شعر، حافظ را با شعر سعدی بسنجیم.

در شعر حافظ به اقتضای روزگار پرآشوبی که شاعر در آن می‌زیسته، پای مسائل و مطالب بیشتری به میان آمده که در شعر سعدی نیست. شاید سبب این باشد که روزگار سعدی هنوز دنبال دوران شادی و کامروایی و امن و امان بود و لهیب خانمانسوز فتنه‌ی مغول پارس را نسوزانده بود و هنوز آب مصلی و باد رکن آباد در سایه‌ی تدبیر اتابکان با همان لطف و آرامش روان بود.

سعدی شاعر چنین روزگای است. روزگار عشق ورزیدن و بوسه گرفتن و موعظه کردن و خانه بر دوش نهادن و به قلندری از این شهر به آن شهر و از این دیار به آن دیار رخت کشیدن.

شاید هیچکس بهتر از سعدی سخن از عشق و عاشقی نگفته باشد (در غزلیات) و هیچکس بهتر از او نصایح و موعظه ها و جهانگردی ها را به نظم در نیاورده باشد (در گلستان و بوستان).

اما در شعر حافظ جهان دیگری می‌بینیم: جهانی پر از اندوه و اضطراب، روزگاری پر از ناامنی و جور و فساد.

در واقع حافظ میراث خوار ایران ویرانی است که از حمله‌ی مغول بازمانده است.

عشق و شادی او نیز با دردی عمیق و سوزان آغشته است. حافظ مِی می‌نوشد اما نه برای سرخوشی و نشاط، بلکه به این امید که «غمِ دل زِ یاد او ببرد

حافظ خندان و کامجوی به میخانه نمی‌رود، بلکه «گریان و دادخواه» به آنجا روی می‌کند.

پس می‌بینیم که روزگار حافظ اگرچه از روزگار سعدی چندان دور نیست اما تحولات و تغییرات فراوان، تفاوتی شگرف در میان این دو عهد پدید آورده و عهد حافظ را بسی پرآشوب‌تر و سهمناک‌تر از آن دیگری ساخته است و به همین سبب در شعرِ حافظ مطالب و نکات تازه‌تری به چشم می‌خورد که زاده‌ی اوضاع روزگار است.

اگر هنوز می‌بینیم که شعر حافظ برای ما کهنه نشده، باید بیندیشیم که گذشته از نبوغِ تابناک او، علت دیگری نیز در میان هست و آن این است که هنوز جامعه‌ی ما چندان پیش نرفته که تفاوتی عظیم با هفت قرن پیش داشته باشد.

هنوز عصر ما از بسیار جهات به روزگار حافظ همانند است. هنوز همان مشکلات و مصائب، همان قید و بندها، همان زهد فروشی‌ها و زشتکاری‌های پس پرده وجود دارد، منتها رنگ و شکلی تازه گرفته است.

هنگامی که امیرمبارزالدین، حکمران یزد و فاتح ستمگر و ریاکار پارس، میخانه‌ها را می‌بندد، در طبع حافظ تأثری بیدار می‌شود که زاینده‌ی تعبیری بدیع و دل‌انگیز است. در غزلی که با مطلع :

بود آیا که در میـــکده‌ها بگشایند

آغاز می‌شود، می‌گوید:

گیسوی چنگ ببرید به مرگ مِی ناب / تا همه مغبچگان زلف دو تا بگشایند

و باز در هواداری از مِی و میکده‌ای که به گمان او بر باددهنده‌ی تزویر و ریا است، این بیت عجبیب و تا به امروز زنده را می‌سراید:

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند / گل آدم بسـرشتند و به پیـمانه زدند

و هنگامی که از آن همه خونریزی و ناامنی و ریاکاری به جان می‌آید، بر خود نهیب می‌زند که:

به روز واقعه غــم با شــراب باید گفت / که اعتماد به کس نیست، در چنین زمنی

و یا:

در آسـتین مرقــع پیـــاله پنـــهان کن / که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است

بدینگونه درمی‌یابیم که حوادث و وقایع تازه، مفاهیم و اندیشه‌های جدیدی در شعر حافظ پدید آورده که به علت شباهت روزگار او با روزگار ما، هنوز هم در دل و جان مردم این دوران زنده است. این تازگی غیر از طراوتِ جاودانی است که حافظ به مددِ نبوغِ خارق العاده‌اش به افکار کهن و مشترکِ بشری می‌بخشد و سخن فیلسوفانه و دردناکی را که بارها پیش از او گفته‌اند، چنین بدیع و طرفه می‌پردازد:

حجاب چـهره جـان، می‌شود غبـار تنم / خوشا دمی ‌که از این چهره پرده برفکنم